مرض حيوان

پيمان اسماعيلي
peyman_esmaeili@yahoo.com

دیر آمدی. تا غروب منتظرت ماندند . نیامدی. آنها هم ماشین را برداشتند و رفتند کمپ جدید . ساختمانش را تازه تمام کرده اند . حالا می رسیم خودت می بینی . خیلی بهتر از جای قبلیمان است . خب یکی باید می ماند تا تو را برساند آنجا . سوال کردن ندارد . خودت می آمدی پیدا نمی کردی . فقط کاش راننده را مرخص نمی کردی . حالا باید این همه راه را پیاده برویم . خب بله . حرفت را قبول دارم . شبانه زیاد سخت نیست . اگر روز بود کباب می شدیم . می خندی ؟ باز هم خوب است که می توانی بخندی . ولی شانس آوردیم از شر آن دوتا کاروان بی ریخت و زنگ زده خلاص شدیم . انگار به جای مهندس حیوان استخدام کرده اند . نه حمامی ، نه آشپزخانه ای . حرفت قبول. شرکت آدم پوست کلفت می خواهد . تو هم اگر پوسست کلفت باشد دو سه ساله بارت را می بندی و خلاص .
قصه اینجا ماندنم دراز است . نپرس . خب ده سالی می شود . خیلی ها توی این مدت بارشان را بستند . بدبختی اش مال من بود کیف کردن بعدش مال آنها. شرکت هم می داند اگر من اینجا نباشم کارش پیش نمی رود. آخر کی حاضر می شود مثل من سگ دو بزند توی این برهوت ؟ ولی خب ، دیگر بومی این بیابان شده ام . کار کردن تویش را دوست دارم . آن اوائل این آمدن و رفتنها عذابم می داد . یعنی هر کسی می آمد ، زود بارش را می بست و بعد هم می زد به چاک . ولی برای یکی مثل من که سرش به کار خودش بود آب از آب تکان نمی خورد .ولی خب ، یاد گرفتم که چه طور با خودم کنار بیایم . شرکت هم حالا فقط آنهایی را می فرستد اینجا که مشکلی توی مرکز داشته باشند . هر کسی که موی دماغشان بشود می افتد توی این بیابان کنار دست من . عین خودت . تو هم مشکلی چیزی برای آن بالایی ها درست کرده ای نه ؟ حتما چیزی بوده که تو را انتخاب کردند و فرستادند اینجا . خب اینطوری اگر مثل آن یکی ها خواستی بارت را ببندی و بعد خودت را گم و گور کنی شرکت ضرر نمی کند . یعنی هم آنها از شر تو خلاص می شوند هم تو به نان و نوایی می رسی . برای من هم مهم نیست که بیایی اینجا و بارت را ببندی . سرم به کار خودم است . گفتم که ، اینجا کار کردن را دوست دارم . این حرفها را به خودت نگیری ، فقط می خواستم جواب سوالت را داده باشم .
این خط 63 را می بینی . کار ژاپنی هاست . تا همین چهار پنج سال پیش هرچه خط بیست کیلو ولت به بالا داشتیم کار ژاپنی ها بود . خر کار بودند انصافا . آنها مهندس بودند و ما هم مهندسیم . حواست به گودالها باشد . چراغ قوه ات را این ور و آن ور تکان نده . خیلی عمیقند . سه ، چهارمتری عمق دارند. جای نصب دکلهای چهارصد کیلو ولتی که طرحش تا فونداسیون بیشتر جلو نیامد . الان خیلی وقت است که جای این فونداسیونها همین طور خالی مانده . توی شب می شوند تله آدم و حیوان . اگر خوب دقت نکنی ممکن است بیفتی توی یکی از همین گودالها. اگر هم جاییت بشکند و کسی دور و برت نباشد کارت تمام است . نترس . این چیزها را نمی گویم تا بترسی . اینجا بیابان است . تهران که نیست . اگر هوای این جور چیزها را نداشته باشی دوام نداری. این دور و برها گاهی کفتار پیدا می شود . از کجا می آیندش را دقیقا نمی دانم . شاید بوی غدا می کشاندشان اینجا . شاید هم بوی آدم . بعضی سالها قحطی بدی است . آدمش چیزی گیر نمی آورد بخورد چه برسد به حیوان . چرا می خندی ؟ فکر می کنی دری وری می گویم؟ من تمام این بیابان را دکل کاشته ام . از غرب به شرق. همه جای این بیابان را از حفظم . حواست به آن گودال باشد . گفتم باید حواست را جمع کنی .
پس برای تو هم تعریف کرده اند. کجاهایش را گفته اند ؟ نه . این چیزها نیست . یعنی اصلا مادرزادی نیست. هرکسی چیزی از خودش در می آورد و می گوید . باور نکن . قضیه دستکش پوشیدنم هم چیز دیگری است . تا به کمپ برسیم برایت تعریف می کنم . چه گفتی ؟ نفهمیدم ؟ حواست باشد از من عقب نمانی . نه . گفتم که ؛ مادر زادی نیست . باور نمی کنی . از چند سال پیش پنجه دست راستم شروع کرد به بزرگ شدن . این یکی را برایت نگفته بودند نه؟ خب... دلیل دارد . تو سومین نفری هستی که می شنوی. آن دو نفر دیگر از اینجا رفتند . بعد از آنها برای کسی تعریف نکردم . برای همین دستکش می پوشم .این طوری احساس بهتری دارم . چه چیزهایی می گویی . بله که ممکن است . تا به حال دور و برت را خوب نگاه کرده ای ؟ این همه چیز غیر ممکن دور و بر آدم اتفاق می افتد و خود آدم خبر ندارد . این همه آدم از مرضهای جور واجور می میرند . فکر می کنی همه مرضها را کشف کرده اند ؟ من یکی را می شناختم که روی شکمش برآمدگی ای بیرون زده بود شکل کف پای بچه . توی سه سال پای این بچه آنقدر بزرگ شد که تمام شکمش را گرفت . همه چیزش هم واضح واضح بود . انگشتها و فرو رفتگی کف پا . بعد انگار که بچه پایش را رو به جلو فشار داده باشد پوست شکمش شروع کرد به کش آمدن . بدبخت از زور درد جیغ می کشید . همچین چیزی تا به حال شنیده بودی ؟ باور نمی کنی ؟ می گویم خودم دیدم . توی صد کیلومتری شرق اینجا روستایی هست به اسم بوستانو . اگر خواستی می توانی بروی آنجا پرس و جو کنی . از آن ور نرو . شنش روان است . گیر می کنی . خب... بعضی چیزها را آدم نمی تواند بفهمد. آخرش ؟ آخر چی ؟ آها . شکمش پاره شد . پوست شکمش آنقدر کش آمد که ترک برداشت . نه!... دکتر نمی رفت . برای مرضهای عجیب و غریبی مثل این پیش دکتر نمی روند . می گویند آدمی زاد باید مرض آدمیزاد بگیرد . این جور چیزها را دکتر نمی برند . می گویند مرض آدمیزاد نیست . من چه می دانم ! آنها می گویند . می گویند این چیزها مرض حیوان است . نپرس . نمی دانم . اینها را گفتم تا بدانی گاهی دور و بر آدم از این جور چیزها هم پیدا می شود . پنجه دست من هم حتما یک چیزی است شبیه همین . خود به خود شروع کرد به بزرگ شدن . ولش کن حالا . از خودت بگو . آن خار را از روی شلوارت بکن . برود توی پوستت تا چند روز ورم می کند . زهر دارد . اصلا مگر مجبوری از آن ور می روی . تحمل این بیابان باید برایت سخت باشد، نه ؟ سخت تر از بقیه . کردی دیگر ؟ کردستان؟ می دانم . گفته بودی . از کوهستان آمدی ای توی بیابان . باید سختت باشد . مال کجای کردستانی ؟ جای قشنگی است . رفته ام . کوه های سنگی بلندی دارد . زمستانهایش ولی پدر آدم را در می آورد . دانشگاهت کجا بود ؟ نرفته ام . آن طرفها نرفته ام . قوری قلعه رفته ای؟ نرفته ای پس . چه کردی هستی تو ؟ من یک سال آنجا بودم . خیلی وقت پیش . باید یک خط 63 از روی کوه رد می کردیم . مردم جالبی دارد . عقاید جالب تری هم دارند . ازرسم و رسوماتشان چیزی شنیده ای؟ نه ! از این جور چیزها نه . مثلا مراسم زن گرفتنشان . نشنیدی نه . خنده دار است . خیلی خنده دار است . داماد می رود روی پشت بام و برای مردم از آن بالا میوه پرت می کند پایین . معمولا چند نفری زخمی می شوند . عقاید عجیبی هم دارند . مثلا ؟ مثلا فکر می کنند هر کس توی یک روز مشخص از سال روح کسی را می بیند که خیلی به او نزدیک بوده . کسی که حالا مرده . یا اینکه اگر کسی چیزی بخورد که قبلش حیوانی از آن خورده باشد مرض حیوان می گیرد . بسته به اینکه آن حیوان چه خصلتی داشته باشد همان خصلت را می گیرد . از این جور خرافات دیگر . نشنیده بودی ؟ عجب کردی هستی تو! بله . حرفت را قبول دارم . خرافات است دیگر . ولی مردم نازنینی هستند . حواست به آن پشته خار باشد . بعید نیست یکی از همان گودالها آن ورش باشد . حرف گوش نمی دهی . فقط کار خودت را می کنی . کی ؟ تو مهندس اصولی را از کجا می شناسی ؟ آدم عجیبی بود . خارج درس خوانده بود . یک جایی توی انگلیس . همسن من بود شاید . هیکلی هم بود . قد بلند ، شانه هاي پهن و سبيل كلفتش يك جورهايي ترس مي انداخت توي دل آدم . مي خواهي چه بدانی ؟ چه شد که یکدفعه یاد اصولی افتادی ؟ مي گفت قبل از انقلاب رفته انگليس و چند سالي همانجا مانده . این چیزها را برایت تعریف کرده اند؟ نه؟ جالب است كسي برايت نگفته . آخر همه می دانستند . این خار را می بینی . ریشه هایش پر آب است .ولی خب... کندنش سخت است . چاقو می خواهد . آخرش ؟ آخر چی ؟ تو چه شنیده ای؟ خب... من هم همینها را شنیده ام . اینکه اصولی خودش را گم و گور کرد و از این جور چیزها . می دانستی این گودالهای اشتباهی تقصیر او بود؟ مسیر خط را سرخود تغییر داده بود . فکر می کرد از این طرف برود طول خط کمتر می شود . هر چقدر هم نقشه بردارها داد و هوارراه انداختند به خرجش نرفت . آخرش هم شرکت فهمید و عذرش را خواست . همه چیز به هم ریخته بود . او هم نمی خواست قبول کند .
واقعا امانم را بریده . پنجه دستم را می گویم . درد دارد . همه جایش درد می کند. ناخنهایم هم که کج درآمده اند و رفته اند توی گوشت انگشتها . مثل چاقو گوشت دستم را پاره می کنند . چرا می خندی ؟ جدی می گویم . خب نمی خواست قبول کند دیگر . شرکت کار را تعطیل کرده بود تا سرمهندس جدید بفرستد . توی تهران خودشان هم با خودشان دعوا داشتند . کسی قبول نمی کرد جای اصولی را بگیرد . مهندس ها و کار گر ها یکی دوهفته ای رفتند ولایت خودشان . چه می دانم دیگر . هر کس جایی رفت . فقط من مانده بودم و او . این را هم برایت نگفته بوند ، نه؟ یک روز صبح به من گفت بلند شو برویم مسیر خط را بازبینی کنیم . می خواست ثابت کند حرفش درست است . یک دنده بود . خیلی هم . ماشین را روشن کرد و زدیم به بیابان . از کنار گودالها می رفت و چشمش به کیلومتر شمار ماشین بود . فکرش را بکن ، هر دویست متر یک گودال . همین طور به ردیف . مثل مار پیچیده اند توی این بیابان . مسیر دقیقشان را هم که نمی شد حدس زد . یعنی من نمی توانستم . فقط خود اصولی می دانست . فرمان را دودستی چسبیده بود و همین طور گاز می داد . تا این که از توی کاپوت ماشین دود بیرون زد . بعد هم ماشین سر جایش ماند و دیگر تکان نخورد . سه چهار ساعتی که باماشین ور رفت با لگد افتاد به جانش . به زمین و زمان فحش می داد . بعد هم گفت ماشین را همینجا ول می کنیم و خودمان با پای پیاده بر می گردیم . به اصولی گفتم اگر الان برگردیم به شب می خوریم . ممکن است راه را گم کنیم . ولی به خرجش نمی رفت . گفتم که ، یکدنده بود. درد پنجه ام بدتر شده . مسکنی چیزی نداری ؟ انگار چاقو فرو رفته باشد توی دستم . چی ؟ خب به شب هم خوردیم . اصولی به نفس نفس افتاده بود. کم آورده بود. اصلا فکر نمی کردم این قدر زود کم بیاورد . گفتم که ، خیلی هیکلی بود . این چیزها را نمی دانستی ، نه؟ خب دلیل دارد . آن دو نفری هم که می دانستند دیگر اینجا نیستند . می خواهی جایی بنشینیم استراحت کنیم ؟ بد جوری نفس نفس می زنی . کمی دیگر هم تحمل کنی ، تمام است . بعدش ؟ بعدش هر دوتایمان افتادیم توی یکی از همین گودالها . پای هردوتایمان شکست . وضع اصولی خیلی بد بود . خیلی بدتر از من . استخوان زانویش از توی گوشت زده بود بیرون . یادم نیست اشتباه کداممان بود . اصولی جلو راه می رفت یا من . اصلا یادم نمانده. فقط یادم مانده که هردوتایمان توی یکی از همین گودالها بودیم . اصولی از درد جیغ می کشید . حواست به روبه رویت باشد . هیچ بعید نیست که باز هم همان بلا سرمان بیاید. می دانی ، گاهی به فکر آن کف پایی می افتم که روی شکم آن مرد دیدم . بعضی شبها می آید توی خوابم . انگار روی شکم خودم باشد ، همین طور بزرگ و بزرگ تر شود . گاهی هم انگشت شستش را تکانی می دهد . مسخره است . نه ؟ انگشت شستش را توی شکم من تکان می دهد . می دانستی آنهایی که مرض حیوان دارند خودشان هم شکل همان حیوانی می شوند که مریضشان کرده؟ نشنیدم . دوباره بگو . ربط دارد . به اصولی ربط دارد . تو به این چیزها اعتقادی نداری . نمی دانم . شاید خرافات باشد . ولی من به این جور چیزها اعتقاد دارم . بد وضعی داشتیم . خیلی بد . اصولی آنقدر ناله کرد که از حال رفت . تا نیمه شب فقط ناله می کرد . بعد هم از هوش رفت . نزدیکی های صبح بود که به هوش آمد . دور و برش را نگاه کرد وآب خواست . گفتم تا فردا باید صبر کنیم شاید یکی بیاید کمکمان . با یک دست پای شکسته اش را بلند کرد و از روی زمین بلند شد . می خواست از توی گودال بیرون بیاید . فکرش را بکن ! با آن پای شکسته اش می خواست از توی آن گودال سه متری بیرون بیاید . پنجه اش را فرو می کرد توی دیواره گودال و خودش را بالا می کشید. کمی که بالا می رفت پهن می شد روی زمین . با این حرفها که خسته ات نمی کنم؟ اگر دوست نداری بشنوی...
فکر کنم چهار پنج باری سعی خودش را کرد . هر چقدر بهش گفتم که بی خیال این مسخره بازی ها شود به خرجش نرفت . همان بار چهارم یا پنجم بود که سرش شکست . یعنی با پیشانی افتاد روی یکی از سنگهای کف گودال . لباسم را از تنم درآوردم و روی پیشانیش بستم . بی هوش بی هوش بود . می خواهی کمی همینجا استراحت کنیم ؟ گفتم که ، چیزی نمانده ولی اگر بخواهی ...
خب... فردایش وضعمان خیلی خراب شد . روز کویر است دیگر . توی آن گودال آفتاب بالای سرمان بود . برای اصولی که جانی نمانده بود ولی من تا آنجایی که نفس داشتم داد می زدم . فکر می کردم شاید کسی بشنود . تو به جای من بودی چه کار می کردی ؟ نور چراغ قوه را بیندازاین طرف . حواست به راه باشد . نگفتی ؟ چه کار می کردی؟ آنقدر داد زدم که من هم افتادم کنار اصولی . پیرهنم را از روی پیشانیش باز کردم . مثل سایه بان روی سر هردوتامان گرفتم. خیلی ترسناک بود . تا تجربه نکنی نمی فهمی . ترس فلجت می کند. .اصولی لرز گرفته بود . توی آن گرما دندانهایش به هم می خورد . نمی دانم چقدر گذشت ولی فکر کنم ده دقیقه هم دوام نیاوردم . شاید به خاطر خون ریزی پایم بود . بعد که به هوش آمدم شب بود . از گلوی اصولی صدایی می آمد مثل ناله . زخم پیشانیش ورم کرده بود . تشنه بودم . تشنه که نه . از تشنگی گذشته بود . انگار جنون گرفته بودم . همه جا را آب می دیدم. همه چیز توی آب بود . ولی درد نداشتم . عجیب بود ولی اصلا درد نداشتم . باور می کنی ؟ فقط تشنگی . تو از این جور چیزها سرت می شود یا مثل من فقط بلدی خط طراحی کنی ؟ می توانی بفهمی چرا درد نداشتم ؟ این نظریه ها را برای خودت نگه دار . گفتم که ... هنوز از حال نرفته بودم . می دانستی بعد اصولی مسیر خط را عوض کردند ؟ آخرش همان حرف نقشه بردارها شد . این گودالها هم ول شدند توی بیابان. کم پیش می آید گذر کسی به این اطراف بیفتد . شرکت هم نمی خواست چیزی هزینه کند برای پر کردن گودالها . همین طوری هم خیلی ضرر کرده بود . فکر کنم تا چند دقیقه دیگر می رسیم . توی شب اینجا آمدن خیلی خطرناک است . جرات خوبی داری که آمدی . نور چراغ قوه را بالا تر بگیر شاید دیدیمشان . نه . هنوز مانده .
خب ، تا سه روز آنجا ماندیم . فکر می کردم مرده ام .از اصولی صدایی در نمی آمد . فقط هر دو سه ساعت یک بار تشنج می گرفت و بدنش می لرزید . پایش هم سیاه سیاه بود . شب که شد چیز سیاهی آمد و ایستاد روی لبه گودال . صدایی از خودش در می آورد مثل زوزه . آرام و کشدار . همین طور دور لبه گودال می چرخید . سرش را پایین می گرفت و ما را نگاه می کرد . بعد هم خرناسه ای می کشید و پوزه اش را می مالید روی خاک. یادم نمی آید که داد زدم یا نه . فقط یادم می آید که آن چیز سیاه جست زد توی گودال . خیلی فرز و تند . انگار وزنی نداشت . وقتی صورتم را بو می کشید پوزه اش را دیدم . مثل کفتار بود . پوزه کشیده و درازی داشت با پاهایی لاغر. بوی عجیبی هم می داد . یک جور بوی ترشیدگی. مثل بوی ماست فاسدی که چند روز توی هوای آزاد مانده باشد . کمی دور و بر من چرخید و همه جا را بو کشید . بعد رفت طرف اصولی . فکر کنم آن موقع بی هوش بی هوش بود . اصلا تکان نمی خورد . حیوان پوزه اش را چند بار زیر چانه اصولی کوبید . بعد سرش را برد جلو و خرخره اش را چسبید . پنجه راستش را گذاشت روی سینه اصولی و گردنش را محکم به چپ و راست تکان داد . پنجه بزرگی داشت . از پنجه یک کفتار بزرگ تر. خیلی بزرگتر . بعدش را یادم نیست . شاید از هوش رفته بودم . نمی دانم . یادم می آید وقتی به هوش آمدم حیوان را دیدم که نشسته بود گوشه گودال و دستهای لاغرش را لیس می زد . بعد چشمم افتاد به گلوی اصولی . سرتاپایش خونی بود. بوی عجیبی هم می داد . مثل بوی لباس کثیفی که خیس شده باشد . حیوان گاهی به من نگاه می کرد و گاهی هم به گلوی پاره شده اصولی . بعد هم شروع کرد بین من و اصولی راه رفتن . جلو که می آمد موهای خیس دور پوزه اش را می دیدم که توی هم کلاف شده اند . آرام خیسی پوزه اش را روی صورتم می مالید . باورت می شود؟ پوزه اش را روی صورت و لبهایم می مالید .آخرش آنقدر رفت و آمد تا منظورش را فهمیدم . فهمیدم چه می خواهد . می خواست من هم گلوی اصولی را بچسبم . قبول کردنش سخت است ولی مطمئنم همین را می خواست . فهمیده بود اگر تشنه بمانم کارم تمام است . نمی دانم ، شاید هم می خواست زنده نگه هم دارد برای فردا شبش. این جور چیزها را هیچ وقت نمی شود به کسی ثابت کرد. اصلا نمی شود . به هر جان کندنی بود خودم را رساندم کنار اصولی . بعد هم گلویش را چسبیدم . خونش هنوز گرم بود . مثل آب ولرم . صدایی هم از حنجره اش بیرون می آمد مثل خر خر حیوان . آهسته و ملایم . کارم که تمام شد تکیه دادم به دیواره گودال . بعد حیوان جلو آمد و لبهایم را بو کرد . باورت می شود؟ خون روی لبهایم را بو کرد . چند بار توی گودال به چپ و راست رفت و دستهایش را روی موهای پوزه اش کشید. بعد خیز برداشت و از آنجا پرید بیرون . سه متر خیز برداشت و پرید بیرون. سه متر . به همین خاطر هم فکر نمی کنم آن جانور کفتار باشد . به آن دو نفر دیگر هم همین را گفتم . می دانی چه کار کردند؟ فرار کردند . مسخره است . از دست من فرار کردند . فردایش گلوی اصولی خشکیده بود . هر چه مک می زدم چیزی بیرون نمی آمد . کجا می روی ؟ چرا عقب عقب می روی ؟ آخرش می افتی توی یکی از این گودالها. بیا اینجا .
آخرش را می خواهی بدانی ؟ روز بعدش پیدایمان کردند . هردوتایمان را . همه از این تعجب کرده بودند چرا آن حیوان گلوی من را پاره نکرده . هرکسی چیزی از خودش درمی آورد و تحویل بقیه می داد . قرار شد برای اینکه کسی نترسد بگویند اصولی سرخود گذاشته و رفته . خودش را گم و گور کرده .
چقدر سوال می پرسی . گفتم که ... فرار کردند . روز بعدش توی یکی از همین گودالها پیدایشان کردند . شرکت به همه گفت که کار کفتارها بوده . من هم چیزی نگفتم. کاری نمی شد کرد . این طوری به من نگاه نکن . تقصیر من نیست . چرا فاصله گرفتی ؟ بیا اینجا . نزدیکتر . راستی نگفتی چرا شرکت با تو چپ افتاده؟ تعریف کن . چه طور شد که افتادی توی این بیابان؟ حواست به آن پشته های خار باشد . شاید گودالی چیزی آن ورش باشد . آرامتر . آرامتر . همینجا خوب است . همینجا کنار این بته ها . کمی بنشین و برایم تعریف کن . از خودت برایم تعریف کن .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33171< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي